اين تاپيك را از اول قصد نداشتم كه بزنم . در حالي كه خاطرمو مينوشتم در مطلب وحيد بعنوان يك پاسخ به فكرم رسيد تا هم بحث و تاپيك وحيد را منحرف نكنم و هم از خاطره ديگر دوستان بهره مند بشيم .


چند وقت پيش وحيد ميگفت كه دلم ميخواد انجمني برا بيان خاطره ها بزنم . من هم موافق بودم . ولي بدليل بعضي مسايل كه با او مذاكره كرديم اين كار به تعويق افتاد :'( . انشاالله در آينده اين كار انجام خواهد شد .

خب . اولين خاطره از خودم :


يادمه روز اولي كه رفته بوديم دبستان دكتر زينب من و يكي از دوستانم كه همسايه و اقواممون بوديم از تنها كساني بوديم كه گريه ميكرديم اونم با صداي بلند .

معلممون آقاي محمد تند بود . از اين بزرگوار يه جمله خيلي يادمه كه هميشه سر درس ميگفت : ميگم انه بكن (انه = اينكار رو) . جذابيت جمله از اينجاست كه قسمتي از جمله به زبان جناحيه و قسمتي به زبان فارسي .

البته فكر ميكنم به اين دليل بود كه ما فارسي خوب حاليمون نبود . مثلا يه بار آقاي خورشيدي برامون صحبت ميكرد . تا گفت : "بلكه" . همه بچه ها زدن زير خنده . فكر ميكردن ( البته خودم هم جز همونا بودم ?:dance:) ?بلكه خاص زبان محلي خودمون هست .

خاطره هست كه ايشاالله بتونيم بگيم . الان هم يادمه ولي بيشتر نميگم تا شما هم بگيد ?:)