اين تاپيك را از اول قصد نداشتم كه بزنم . در حالي كه خاطرمو مينوشتم در مطلب وحيد بعنوان يك پاسخ به فكرم رسيد تا هم بحث و تاپيك وحيد را منحرف نكنم و هم از خاطره ديگر دوستان بهره مند بشيم .
چند وقت پيش وحيد ميگفت كه دلم ميخواد انجمني برا بيان خاطره ها بزنم . من هم موافق بودم . ولي بدليل بعضي مسايل كه با او مذاكره كرديم اين كار به تعويق افتاد :'( . انشاالله در آينده اين كار انجام خواهد شد .
خب . اولين خاطره از خودم :
يادمه روز اولي كه رفته بوديم دبستان دكتر زينب من و يكي از دوستانم كه همسايه و اقواممون بوديم از تنها كساني بوديم كه گريه ميكرديم اونم با صداي بلند .
معلممون آقاي محمد تند بود . از اين بزرگوار يه جمله خيلي يادمه كه هميشه سر درس ميگفت : ميگم انه بكن (انه = اينكار رو) . جذابيت جمله از اينجاست كه قسمتي از جمله به زبان جناحيه و قسمتي به زبان فارسي .
البته فكر ميكنم به اين دليل بود كه ما فارسي خوب حاليمون نبود . مثلا يه بار آقاي خورشيدي برامون صحبت ميكرد . تا گفت : "بلكه" . همه بچه ها زدن زير خنده . فكر ميكردن ( البته خودم هم جز همونا بودم ?:dance:) ?بلكه خاص زبان محلي خودمون هست .
خاطره هست كه ايشاالله بتونيم بگيم . الان هم يادمه ولي بيشتر نميگم تا شما هم بگيد ?:)
نظرات
۳ مهر ۱۳۸۹، ۱۴:۳۶کدخدا:
یادمه بعد از اینکه نگاره ها ( ارتباطات تصویری ) کتاب فارسی تموم شده بود و اول خط نگاری بودیم رسیده بودیم به اون شکلی که بیه حرف ب? است آقای تند گفتن یک صفحه برای شب مشق بنویسید ما هم شب شروع کردیم به نوشتن بعد نیم ساعتی یه دو سه تا نوشتیم که اقواممون اومدن نشستیم با بچه ها بازی همین طوری خوابم برد صبح که بیدار شدم دیدم وای هیچی ننوشتم و من سال اول اگه دوساعت دیگه بشینم هم تموم نمیکنم بالاخره پس از گریه زیاد از دل رحمی مادرم استفاده کرده و مادرم برام نوشت در عرض 5 دقیقه کل صفحه پر شد حالا کجا خط شکسته من و خط زیبای مادرم آقای تند وقتی داشت مشق ها را خط میزد مال من نگاه کرد بعد یکی یواش زد تو سرم و یه چیزایی نوشت تا جایی که یادمه قبل از اینکه برم مدرسه یه کم میتونستم بخونم دیدم توصیه به ولی بود البته اون دفتر تا الانا هم داشتم و باعث شد دیگه تو مشق نوشتن از کسی کمک نگیرم و به خودم متکی باشم و اتفاقا شاگرد اول کلاسمون هم شدم :s_hi:
۴ مهر ۱۳۸۹، ۱:۰۷ابا عبدالله:
از bad boy janahi ميخوام خاطراتشون رو بر مبناي همين توصيه هام انتشار بدهند
۴ مهر ۱۳۸۹، ۴:۵۵vahid:
من که زدم دبستان و دبیرستان. راهنمایی هم بعدا خاطرات خوبش یادت می اد ولی اصلا از راهنمایی راضی نبودم. دانشگاه هم خیلیا می گن بهترین دورانه، ولی ما که هنوز پامون تو دانشگاه نزاشتیم( به جز دانشگاه آزاد لار برای آزمون امسال )
۴ مهر ۱۳۸۹، ۵:۳۴farshid.ahmadi:
۴ مهر ۱۳۸۹، ۱۳:۳۰کدخدا:
یادمه کلاس پنجم بودیم و از اوایل اردیبهشت آقای هنرمند بعد از ظهر ها ما را می بردند کلاس ( واقعا دستشون درد نکنه ) بعد کلاس که با بچه ها میومدیم بیرون میرفتم طرف برکه منبع آب که تازه تعمیراتش رو تموم کرده بودندو یه کمربندی براش ساخته بودند میرفتیم روی اون دور زدن و بازی اون حوالی یه روز رفتیم سر برکه کنار جاده روبروی خونه درود و یه گلند یا همون پیپ آب رو ریختن سر من بعد برگشتیم و به یکی از بچه ها گفته شد من افتادم تو آب و دو نفر دیگه نجاتم دادن ( خودم کردم که لعنت بر خودم باد ) پسره هم باور کرد و اومد به پدرش گفت و دهن به دهن گشت تا رسید مدرسه? :17: اتفاقا روز بعد هم خودکارهای همون پسر که همراه ما بود گم شد? :17: :17: خلاصه روز پنج شنبه زنگ آخر بود و دیدیم دارن لیست میگیرن ما هم گفتیم شاید میخوان چیزی بدن اسممون رو نوشتن? :-\ بردنمون دفتر و کلی تشر و اینکه پسرجان چرا افتادی تو آب و نباید برید اونجا و . . . بعد یه دفه همونی که گولش زده بودیم البته بهش گفته بودیم دروغه ولی اینو نشنیده بود گفت خودکارهای من هم اونجا گم شده خلاصه جرم ما شد دو تا حالا فکرش رو بکنید نشستیم زیر تیغ و جرممون دوبرار هم بشه خلاصه سرمون رو بردن زیر گیوتین ( وسیله اعدام در فرانسه قدیم ) ولی از اونجایی که میگن سر بی گناه بالای دار میره ولی . . . خلاصه با وساطت معلمین عزیزمون اونروز نجات پیدا کردیم و تا روز شنبه بهمون مهلت دادن ولی گفتن نباید بریم طرف منبع آب یادمه روز جمعه با هم قرار گذاشتیم که صبح زود بریم کندوکاو شاید جرم دزدی ازمون برطرف بشه هی گشتیم و گشتیم و لی . . . تا اینکه پسین شنیدم خودکار ها پیدا شده و تونستیم از زیر گیوتین بیرون بیاییم البته از اینکه تهمت دزدی به ما زدن معذرت خواهی کردن ولی ما همون آزاد شدنمون کافی بود و پشت دست خود را داغ کردیم
۴ مهر ۱۳۸۹، ۱۷:۳۵ابا عبدالله:
بنده بعنوان يكي از دانش آموزان دبستان دكتر زينب بودم كه با جناب آقاي كتابي هم سرو كار داشتيم . يه روز كه جديدا آقاي كتابي به مدرسه ما اومده بودن و بعنوان معاون مدرسه فعال بودن به همه بچه ها توصيه اكيد كرده بودن كه زنگ تفريح از چند جهت لازم هست كه بچه ها در كلاس نباشند .
از شانس بد ما اونروز كه اين توصيه ها به احتمال زياد سر صف صبحگاه شده بود ما در زنگ تفريح تو كلاس نشسته بوديم . يه دفعه آقاي كتابي رسيد و با كمي تنبيه لفظي رفت سراغ تنبيه اطراف گوش? :17: :17: :'( :'(. البته من چون بچه خوبي بودم دو تا بيشتر نخوردم و همون اولين و آخرين كتك خوردنم از دست آقاي كتابي بود? :yess:
۴ مهر ۱۳۸۹، ۱۸:۳۶farshid.ahmadi:
(شوخی)
۵ مهر ۱۳۸۹، ۱۴:۱۱کدخدا:
پس معلومه یا هم سن هستیم یا یه سال از من بزرگتری چون من کلاس چهارم بودم آقای کتابی اومده بود مدرسه :laugh:
۵ مهر ۱۳۸۹، ۱۴:۴۶ابا عبدالله:
از سن دقيقت آگاه نبودم تا به پروفايلت رفتم .
از جمله بالاي شما برداشت كردم كه شما ده سالي از من كوچولو تر باشيد :D :D :D :D
بدون شوخي هم بگم كه آقاي كتابي در چند مقطع مختلف زماني در دبستان دكتر زينب فعال بوده اند
۵ مهر ۱۳۸۹، ۱۵:۱۰vahid:
همه از اولین روز دبستان حرف می زنم ولی من قبل از اون . یه روز صبح با کلی انرژی با پدرم رفتیم و بعد پسرعموم هم اومد. همراه هم رفتیم دبستان. اولین بار بود می دیدم؛ دبستان رو می گم.
بعد رفتیم و اتفاقا زنگ تفریح بود و همه بچه ها بیرون بودن. یه راست رفتیم دفتر مدرسه. اونوقتا مدیر دبستان توحید آقای توکلی بودن که سه چهار سال بعد بازنشست شدن.ساختمون قدیمی دبستان توحید هم یادش بخیر(البته جدیدش هم که چند سالی بیشتر نیست ساختن، همون سبک قدیمی رو حفظ کرده و دو طبقه و اینا نیست و به نظرم بهتره ) . همه چیز(کپی شناسنامه، عکس و... ) آماده کرده بودیم و وقتی کار تموم شد، بهمون گفتن که من نمی تونم ثبت نام کنم و گفتن سنم کمه، و پسر عموم ثبت نام کرد و من یه سال دیگه منتظر موندم. ( ?:waiting: ) اینم ضدحال اون زمان.
ولی روز اول مدرسه، یعنی یه روز قبل از اول مهر. روزی که از سال اولیا استقبال می شه . با شکلات. اتفاق خاصی نیافتاد ولی نمی دونم چرا خاطراتش اصلا یادم نمی ره و خیلی روز خوبی بود. می شه گفت دوستان اصلیم رو همونجا پیدا کردم و تا الان هم همون دوستی ها ادامه داره. ( به نظرم بهترین خاطره همینه )
ولی کلا من دبستان رو خیلی دوست داشتم و دبیرستان که الان هستم.چون از این دو دوره بیشتر از راهنمایی خاطره دارم و راهنمایی با اینکه خاطرات خیلی خوبی دارم ولی متاسفانه یکم سختگیریهای بی جا باعث می شه که به اندازه دبستان و دبیرستان دوست نداشته باشی ( مخصوصا مطالعه اجباری تو تابش مستقیم آفتاب به مدت چند ساعت و اگه عکسی داشتیم می دیدین به پادگان شباهت بیشتری داشت اون مطالعه های آزاد اجباری ! )
۱۲ مهر ۱۳۸۹، ۲۱:۰۷کدخدا:
منم میدونم ولی سالی که من کلاس چهارم بودم آقای کتابی دومین سال خدمتشون بود دراین صورت شما باید اون موقع بیست سال داشته باشین و اون موقع سال 78 بود و چون اون موقع من 10 سالم بودم و تازه 7 سال از افتتاح مدرسه میگذشت یه کم فکر کن
حالا هم دنبالشو ول کن
۱۳ مهر ۱۳۸۹، ۴:۱۴ابا عبدالله:
بيشتر جواب من كه شوخي بود ؟ :'( :'( :'( :'(
[hr]
خب . من يه خاطره كوتاه بگم .
در مدرسه راهنمايي سر درس حرفه و طبق روال آقاي جباري بعنوان دبير حرفه و فن ما بر اساس برنامه درسي قصد كردند و ما رو بردند كارگاه مدرسه .
تو اون اتاق تقريبا كوچك كه بعنوان كارگاه مدرسه فعال بود . از هر چيزي پيدا ميشد . شير مرغ تا جون آدميزاد? :laugh:
عمده فعاليت بچه ها در اين كارگاه هم اين بود كه بيان و يه اره بردارند و به جون يه تكه چوب بيوفتند . اغلب كار با اره مويي يادمون ميدادند .
يه بار كه برا كار با همين اره مويي چول شده :021: :021: رفته بوديم كارگاه آقاي جباري به ما گفتند كه بچه ها شما دو نفر دو نفر يه اره مويي برداريد و برا آغاز كار هم يه شكل ساده از تكه تخته بسازيد و خودشون برا ربع ساعتي رفتند به دفتر .
من و همگروهم نشستيم و فكر كرديم كه حالا چكار كنيم ؟ . رسيديم به اينجا كه از آثار دستي? ::) پارسالي به آقاي جباري نشون بديم بعنوان آثار خودمون .
آقاي جباري هم كه از ريز و درشت اشيا كارگاه آگاه بودن . اومدن و تا نگاه كردن فهميدن . با اينكه من درسم خوب بود و دوستم داشت با يه دستش گوشم رو گرفت و با دست ديگه گوش همگروهم و دم كارگاه . گفت اينجا وايسيد تا كار تموم بشه .
البته مسبب اين كار من نبودم . رفيقم با اصرار مسبب اين امر خير شد :) .
يه رفيق داشتم از دبستان تا سوم راهنمايي كه چون همسايمون بود هميشه با هم بوديم و تو گروه ها اگه من سرگروه ميشدم حتما پاي ثابت گروه همين دوستم بود .
كمي طول كشيد . خلاصه بخشش از شما? :s_hi: :s_hi:
۲۴ خرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۳۶farshid.ahmadi:
با اجازتون تو سوم از درس جبر خيلي خوشم نمي اومد اخه توش مونده بودم اين درس به چه دردي ميخوره . مثلا جبر مجموعه ها هنوز هم نفهميدم كاربردش تو زندگي چيه !
اقاي دبيرمون كه ارادت خاصي هم بهش دارم? چند لحظه براي استحرات درس دادن كنار ميزاشتم هي بهش ميگفتم اين به چه دردي ميخوره ؟ اين جمله چنديدن بار تو چند هفته تكرار ميكردم و اخرش كلاس و جناب دبير به حساب شوخي ميگرفتن . يه روزي از روز ها كه من زياد حالم خوش نبود و اون جمله معروف رو نگفتم و تقريبا خوابيده ي بيدار بودم . در حين درس دادن جناب دبير يهوي گفتند خوب اين همه من درس دادم و گفتم به نظرتون اين به چه دردي ميخوره ؟ تا اين جمله گفت كلاس رفت رو هوا ! اين قدر خنديديم كه نگو
۲۴ خرداد ۱۳۹۱، ۱۹:۱۵vahid:
اینو شدیدا قبول دارم. دبیرستان واقعا عالی بود کاش میشد یه سال از دبیرستان دوباره تکرار میشد! . البته من دوم و سوم دبیرستان که کلاس خیلی عالی داشتیم و دوستان خیلی خوب رو بیشتر دوست داشتم ( پیش هم خوب بود ولی چون کنکور داشتیم مثل سال های قبل نبود ). یاد گردش هایی که کلاسی میرفتیم کوه بخیر.
حالا دانشگاه بذار چند سال دیگه بگذره بعدا نظر میدیم فعلا سال بوقی بودنمون تموم بشه بعد.
اما یه نیمه خاطره ای از سوم دبیرستان :
دبیر زبان انگلیسی سوم دبیرستانمون که یکم شاکی بود از کلاسمون ( و دیگر کلاس ها ) یه دفعه یه قول یا یه مسابقه گذاشت. گفت من تا به حال دانش آموزی نداشتم که امتحان نهایی زبان انگلیسی 20 بگیره. و از الان بگم هر کسی 20 شد 100 هزار تومان جایزه میدم ( اینم دقیقا بعد از مسابقات آزمایشگاهی بود که ما چند نفر از بچه های کلاس رتبه آورده بودیم میخواست بگه تو زبان چیکاره اید؟ ). ما هم که پول مفت بدمون نمی اومد. گفتم خب زبانم هم بد نیست. سعیم رو میکنم. خلاصه شب امتحان زبان با اینکه من برای زبان اونقدر نمی خوندم از قضا ایندفعه خیلی بیشتر از درسهای عمومی دیگه خوندم و تا ساعت سه بامداد ادامه داشت. خلاصه رفتیم سر جلسه و امتحان هم بد نبود. بعد که چک کردم 0.25 نمره رو اشتباه دارم ولی چون از 40 نمره بود وقتی رند میشه شد 20 ( حالا شاید حتی دقت نکردن و نتونستن این نکتش رو ببینن شاید هم رند شده و شد 20 ). خلاصه تابستون برای ثبت نام پیش دانشگاهی اتفاقا دبیر زبانمون هم بودند و پرسیدن چند شدی گفتم 20 . گفت آفرین! . تو دلم گفتم چیزی یادت نرفته ؟ :) . خلاصه یه جوری به شوخی یادش انداختم و در جواب گفت منظورم بقیه بود تو که نه، تو تو مسابقه کتابخوانی زبان بستک اول شدی معلومه حساب نمیشی ! ( تو دلم گفتم حداقل اینکه دیدین که شرط رو بردم )
حالا اینا رو گفتم چرا؟ تا اگه یه وقت این مطلب رو دیدند مسج کنن شماره حسابم رو براشون بفرستم ( :) ).( گرچه الان با گذشت دو سال کلی درصد تورم هم باید در نظر گرفته بشه ;) )
ولی جدی نگیرید من پولکی نیستم ( چه دروغا؟! ) برای شوخی بود. واقعا دبیر خوبی بودند و همین کارشون برای تشویق بچه ها بود و واقعا هم موثر بود ( مثل یه جانداری نشستیم تا 3 بامداد درس خوندیم ).
۱۶ آبان ۱۳۹۱، ۸:۴۸d.beckham:
وحید منظورت کیه ؟!!! ؟
تو سایت عکسای دبستان بود یاد اون دوره افتادم ، اولین چیزی ک یادم اومد این بود ،چهارم دبستان توحید بودم آقای کتابی هم معلممون بود(اعتراف میکنم ک میترسیدیم ازش ولی معلم خوبی بود ) یه روزی تاریخ داشتیم آخر کلاس گفت جلسه بعد از همین درس امتحان میگیرم خلاصه جلسه بعد شد و من هم چون درسه زیاد نبود گفتم زنگ تفریح ده دیقه وقت دارم میخونمش و کتابو باز نکردم تا اون روز !! (از وقتی یادم میاد دیقه نودی بودم واسه امتحان )? زنگ دوم یا سوم کلاس بود ،زنگ تفریح ک شد رفتم ک بخونم یه دفه صدا زدن گفتن چهارم الف امتحان دارن یعنی همچین حالتی? :73: داشتما? ،نه شوخی کردم اینا بهتره? :-[? :banghead:? ??? و تو دلم پیش دوستان? :17:? ( :) ) ک اون زمان عمرا اگه جراتشو داشتیم زیر نظر استاد? ;D (اهلش هم نبودیم البته ،بچه مثبت بودیم :| ، از راهنمایی دیگه کم کم منحرف شدیم? ;D )خلاصه امتحانو دادیمو 13 شدم ،این کمترین نمره اون سالم بود شاید هم کمترین کل پنج سال :| ،راضی بودم درکل .ولی نمیدونم? چرا یادم نمیره این قضیه رو احساس هم میکنم چهارشنبه بود :) !!!!
دبستان دوران جالبی بود،آقای راشدی با اون خط کشش و جک های آقای توکلی ،دوران خوبی بود
آها یه بار دوچرخه داداشم برداشتم رفتم مدرسه? :dance: ،خودم دوچرخه نداشتم اولین بارم بود با دوچرخه رفتم ، نخندینا :) گلاب ب روتون پیاده بر گشتم :|? ? :-X? :D :D :D :D :D
یادم رفت دوچرخرو تازه نمیدونستم کجا بردم تو خونه دنبالش میگشتم? :D :D? :D :D