[size=18]نامه حمیدمصدق به فروغ فرخزاد[/size]
توبه من خندیدی ونمی دانستی
من به چه دلهره ازباغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب الود به من? کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
وتورفتی
وهنوزسالهاست که درگوش من ارام ارام
خش خش گام تو تکرارکنان می دهد ازارم
ومن اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
[size=18]پاسخ فروغ فرخزاد[/size]
من به تو خندیدم
چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدرپیرمن است
من به تو خندیدم
تاکه با خنده خود،پاسخ عشق تورا خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دست من
وسیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
ودل من گفت برو،
چون نمی خواست به خاطربسپارد گریه تلخ تورا
ومن رفتم،وهنوز سالهاست که در ذهن من
حیرت وبغض تو تکرار کنان می دهد ازارم
ومن اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه میشد اگرباغچه خانه ما سیب نداشت.