در پایین شعری را مشاهده می کنید که یکی از دبیران جناحی که خارج از شهر جناح مشغول به خدمت بوده اند سروده است? . این دبیر از فقر و محروم بودن دانش اموزانش می رنجد و بر خود لازم دانسته که با انان همدرد باشد .

[size=14]الفبای زیستن را،
در کلاسی آموخت،
که دستهای خالیش را
معلم آبادی درک می کرد!
نه دفتر مشق نداشته اش را سرکوفت می زد،
نه کفشهای کتانی نداشتنش ،بهانه ی صفر شدنِ نمره ی ورزش بود!
معلمش،نه چوبِ بی فرهنگی بر سرش می کوبید،
نه واژه های پر زرق و برق بر تخته کهنه ی سیاه حک می کرد!،
نان را به جای سر مشق کردن،
از سفره ی خویش بر دهانشان می گذاشت،
و انشای مسخره ی علم و ثروت را،
ملاکِ محک زدنِ تفکرشان نمی کرد
گچ های تخته را،
زیر پا له نمی کردند..
قدر هر تکه گچی را به اندازه ی یک حرف از الفبا می دانستند!
در کلاس کوچکشان به بزرگی زندگی
عشق جریان داشت
بزرگ شد،
روی همان نیمکتهای کوچک،
که کمتر از تعدادشان بود!،
آن قدر بزرگ شد که نه در روستای خود می گنجید،
نه در افکار من و تو !!!!
[/size]