این شعر اگرچه بصورت رسمی سروده و منتشر نشده ولی بصورت پیامک آن را دریافت کردم. چون بنظر خودم شعر بسیار زیبایی بود از آقای چمن پیرا اجازه گرفتم که آن را به صورت عمومی منتشر کنم. ایشان ضمن بیان اینکه این شعر با وقت کم سروده شده تاکید کردند که انتشار عمومی آن اشکالی ندارد.


متن شعر :

یک شب از ترس صدای زلزله
در دلم وحشت فتاد و? ولوله

همچو تیری من بجستم از کمان
هیچ بیمی نیست همچون بیم جان

پنکه بر فرش آمد از بالای سر
فرش بر عرش آمد از سوی دگر

خانه میچرخید بر گرد و برم
جز فرار خود نبودی در سرم

همچو موشک در خیابان آمدم
با لباس زیر عریان آمدم

گرد و خاک و جیغ و فریاد و فغان
شهر را بگرفته بودی در میان

سجده کردم خالق رب رحیم
چون برستم از خطرهای حجیم

ناگهان از انتهای کوچه ای
ناله ای بشنیدم از یک گوشه ای

مادری با گریه و فریاد و آه
زیر و رو میکرد خاک و سنگ و کاه :

« بچه ی من طفلکم فرزند من
مانده در آوارها دلبند من? »

رفتم و دیدم نشسته مادرم
خاک غم آوار گشتی بر سرم

کاش می رفتم من از این زندگی
تا نمی دیدم چنین شرمندگی

من نبودم جز به قید و بند خویش
او نبودش جز غم فرزند خویش


ناصر چمن پیرا 29/2/1391