ارسالها: 229
موضوعها: 70
تاریخ عضویت: مرداد ۱۳۸۸
سپاس ها 0
سپاس شده 4 بار در 3 ارسال
سلام دوستان .
در این جا خاطرات جالب ،خنده دار و بیادماندنی خود را بگویید.(چه در مدرسه، سر کار، جامعه و...).
ارسالها: 490
موضوعها: 39
تاریخ عضویت: تير ۱۳۸۷
سپاس ها 877
سپاس شده 255 بار در 127 ارسال
یه روز تعادل خودم رو از دست دادم و از بالای دیوار افتادم پایین ولی خداد رو شکر یکدفعه سوپرمن اومد :a102: ببخشید جو گیر شدم :great:ولی چیزیم نشد...
ارسالها: 377
موضوعها: 54
تاریخ عضویت: تير ۱۳۸۷
سپاس ها 819
سپاس شده 220 بار در 103 ارسال
:laugh:
تو دوران کودکی میخواستم با دوچرخه از پله بیام پایین از کنار یه ستون اون طرف ستون پایین پله هم یه باغچه بود میخواستم به ستون نخورم تایر تو باغچه گیر کرد? :17: با فک خوردم به کف حیاط? :'(? رفتم پشت خونه خوابیدم جرات نکردم خبر بدم دیگه یکی اومد به مادرم خبر داد !!!!!!!!! فکم 3 تا بخیه خورد (آقار ...... بخیه زد یه سوزن زد تا بیحس بشه ولی بیحس نشد :'( همونطوری بخیه کرد )) آثارش هنوز هست !!
ارسالها: 621
موضوعها: 184
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۸۹
سپاس ها 143
سپاس شده 63 بار در 33 ارسال
تو خوابگاه محل تحصیلم ( فعلا نامعلوم میذارم ) خوابگاه بستم معروف بود آخه همه کاره بودیم یادم میادیه شب که هیشکدوم خوابمون نمیومدالبته به جز یک نفر ک هساعت 10 خوابیده بود ؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتیم سر به سر خوابگاههای دیگه بذاریم از اونجایی که کسی جرئت نداشت چیزی بهمون بگه اومدیم سرمون رو میکردم تو خوابگاه و نعره میزدیم ساعت 12 شب بود
چند شب کارمون این بود تا اینکه یک شب رسیدیم به آخرین خوابگاه یکی از بچه ها تا سرش را کرد داخل دیدیم صداش بیرون نیومد..........
....................
حدس بزنین چی شده بود
.......
.............
.
.
:laugh: :laugh: :laugh:
.
هیچی وقتی نگاه کردیم دیدیم بله هوا پسه و دهن این دوست ما گیر کرده رو شکم سرپرست وای نزدیک بود له بشیم البته با دولیوان چای کارمون جور شد اما دیگه هوس این کارا نزد به سرمون البته یه پیشنهاد دارم اینکه گاهی سربه سر سندرکی ها نذارید وگرنه تمام پته هاتون میره رو آب
البته خاطرات دوسال خوابگاه خیلی زیاده براتون میذاریم :laugh: :laugh: :laugh:
ارسالها: 490
موضوعها: 39
تاریخ عضویت: تير ۱۳۸۷
سپاس ها 877
سپاس شده 255 بار در 127 ارسال
شما خودتون چرا خاطره ننوشتید؟
(سفید برفی)